دلنوشته 2
تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 1:49 | نویسنده : علی شریفی و صادق عبدالهی

هوا باراني است. نمي‌دانم چرا ياد تو افتادم. ياد اشك‌هاي آخرين خداحافظي‌ات كه در ميان پلك‌ها پنهان شد. يادت هست اين مادرت بود كه رويت را بوسيد و تو را از زير نوراني‌ترين‌ها رد كرد؟ يادت هست چند قدمي برداشتي و با يك نگاه ديگر به مادر از آن كوچه گذشتي؟

مادر مي‌دانست كه نبايد پشت سر مسافرش گريه كند؛ اما اشك‌ها اين را نمي‌فهميدند و بعد از رفتن تو، باريدند. آخرين نامه‌ات را كه نوشتي، يادت هست؟ روبه‌رويت برهوتي از عشق بود و در نگاه تو اين زمين و آسمان بودند كه در يك نقطه به هم متصل مي‌شدند؛ زمين خاكي و آسمان آبي. آيا براي تو هم وصلي خواهد بود؟ روي آن تخته سنگ نشسته بودي و قلم را بي‌پروا حركت مي‌دادي. در كنار تو لاله روييده بود. براي مادر چند شاخه چيده بودي. آري! آخرين نوشته‌ات هنوز با همان لاله‌ها در كنار عكس تو روي طاقچه قديمي خانه‌اند. مادر هر روز به آنها نگاه مي‌كند و با اشك دل به لاله‌هاي تو آب مي‌دهد.

مي‌داني تا به امروز هنوز هيچ كس جرئت كنار زدن پرده دل مادر را نداشته است. تنها خاطره‌اي كه در كنج ذهنش اميد ديدار تو را مي‌دهد، آخرين لبخندت است وقتي كه از پيچ كوچه مي‌گذشتي و دستي كه بالا بردي. مادر حالا مي‌فهمد كه تو مي‌خواستي بگويي «مسافر آسماني» اما فقط اشاره كرده بودي؛ بي‌‌هيچ حرفي.

ثانيه‌هاي انتظار سال‌ها بود كه مي‌گذشت تا اينكه صداي دستي لرزان روي زنگ در، قلب مادر را فشرد. همسنگرت بود؛ يكي از آنها كه مانند تو مسافر آسمان بود، اما...

نگاهي به مادر كرد و سرش را در گريبان فرو برد. شرم، اشك، لرز، همه چيز از درون او موج‌ مي‌زد. دست به جيب برد و پلاك نيمه سوخته تو را به مادر داد؛ پلاكي كه با خون غسلش داده بودند، اما از تو چه خبري داشت؟... هيچ...

از آن به بعد، تنها سنگ‌هايي كه روي آنها نوشته بودند «شهيد گمنام، فرزند روح‌الله» همدم روزهاي تنهايي مادر شد.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: